راستش را بخواهی عاشقش شده ام. لاکردار همچون آب دریاست. انگار نه انگار که چند ساعت است نشسته ای و هی نوشته ای و هی نوشته ای و هی نوشته ای. آنچنان مجذوبت میکند که فارغ از گذر زمان و زمانه فقط به پیاده کردن رشته ی افکارت در لابلای جملات کوتاه و بلند می اندیشی. دردی است بی درمان. تبی است جانکاه. آنقدر درگیرت میکند که نادیده دست در موهای بلند و خرمایی رنگش برده، بوی عطرش را با تمام وجود در تک تک سلول های بدنت احساس میکنی. دستی به جام باده و دستی به زلف یار، رقصی چنین میانه میدانم آرزوست. نمیدانم عاقبت این عشق را چه خواهد شد، نمیدانم که آخر از کندن کوه کلمات جان میدهم یا نه، ولی امروز من هستم و یک لوح نورانی و یک دنیا شوق برای عشق بازی. به میکده ام خوش آمدید. اگر مرا مابین حروف دیدید، سلامم را به او برسانید.