راه می رفت و به خودش بد و بیراه میگفت. ناله می کرد. سفره ی دلش را گاه و بیگاه پهن می کرد و هر چند صباحی یک بار به دادخواهی می شورید. سرش گرم صحبت دوستان نزدیک و دورش بود. چنان محو در کلمات زیبای توصیفات وصف ناپذیر آنها می شد که عنان از داده به پهنای صورتش اشک می ریخت. آتش حسرت در دلش شعله کشیده بود و هر لحظه زبانه های آن جگرش را می سوزاند. بدون اینکه بداند ساعتی چند بار از جلوی آینه ی قدّیِ اتاقش می گذشت و از جلو، پهنا، بالا و پایین خوب وراندازش می کرد! به قول معروف، عقابی بود! نه آنطور که خیال کنی خرطوم فیل در صورتش کاشته باشند، نه، ولی خب به هر حال آنقدری بود که تانژانت خط مماس بر دماغش در هر نقطه با دیگری متفاوت باشد!

زندگی برایش جهنمی شده بود که روزی دو نوبت، صبح ها در هم نشینی با دوستان دانشگاهی و عصر ها در دید و بازدید های راه پله ای از همسایه ها، بر آتشش بنزین پاشیده می شد. انقدر دماغش را در فکرش بزرگ کرده بودند که از خود بیزار شده بود. از هر فرصتی برای گوشه گیری استفاده می کرد. سعی می کرد تا می تواند نگذارد کسی مایه ی آبروریزی اش را ببیند. در کنجی می نشست و به تئوری های مربوطه، از مشکل در پیدا شدن همسر تا امکان آرتروز گردن، فکر می کرد. هوا که آلوده می شد برخلاف بقیه او خوشحال بود. آن چنان مشتاقانه ماسک بر صورت می نهاد، که گویی جانی تازه در کالبدش دمیده اند. به عبارت دقیق تر میزان فعالیت های بیرون از خانه ی او در هوای ناسالم چندین برابرِ روز هایی بود که گلاب در هوا می پاشیدند. اصولا روز ناپاکی نبود که صبح تا عصرش را بیرون از خانه نگذرانده باشد. همین شد که ناراحتی سینه به سراغش آمد. پزشکان هنوز درنیافته اند که علت خس خس سینه اش از چیست، ولی مطمئنا چیزی مرتبط با هوای آلوده است!

صبرش تمام شد و عزمش جزم. دیگر نمی توانست دست روی دست بگذارد. لباسش را پوشید، نگاهی دوباره به آینه یِ قدّی اش انداخت و راه کلینیک زیبایی را در پیش گرفت. سلام کرد و نشست. دکتر با دیدنش همچون کوه ژله وا رفت. ملتمسانه به چشم هایش خیره شده بود. آنقدر که او از دیدن آن چهره ی بهت زده و چشمان گرد شده معذّب شد. انتظار داشت برای آن وصله ی ناجور مورد تمسخر قرار گیرد برای همین سرش را پایین انداخت. تنین صدای لرزان دکتر در اتاق پیچید: "کسی که چشمانی به این زیبایی دارد سرش را پایین نمی اندازد". شوکه شد. سرش را بالاکشید و متعجبانه فقط لب های متحرکش را دنبال می کرد. اعجاز کلمات حالتی عرفانی در او پدید آورده یود. طعم شیرین چشم هایش در کلمات دکتر بر وجودش نشسته بود. این اولین باری بود که کسی از او تعریف می کرد. کم مانده بود بال دربیاورد. برای به رخ کشیدن آن دو مروارید به آینه ی تمام نمای دماغش لحظه شماری می کرد! سرش را دوباره پایین انداخت و دیگر جیزی نشنید.

جلسه ی سوم مشاوره اش بود که به پیشنهاد ازدواج دکتر جواب مثبت داد. یک ماه بعد هم ازدواج کردند. بدون آن که دماغش را عمل کند. از آن روز به بعد یک اتفاق دیگر نیفتاد، آن هم اینکه دیگر در هوای آلوده بیرون نرفت، نه به خاطر باز یافتن اعتماد به نفسش، بلکه به خاطر خس خس سینه ای که از گذشته برایش به یادگار مانده بود.