عجب دنیایی شده است. کتاب روزگار هر آن صفحه ای را برایت رقم میزند. اصولا انگار تنها کسی که در سرنوشت خودش نقش ندارد، دقیقا خودش است. دیروز یکجور و امروز اینجور. شاید فردا جور دیگر. زندگی را شاید بتوان از دستان رنگین نقاشی آموخت که می آمد دیوار مدرسته را رنگ میزد و میرفت. و این رنگ باز رنگ می باخت و سال بعد دوباره سر و کله ی آن نقاش پیدا می شد. اوضاع زمانی وخیم تر میشود که بدانیم روز های مابین این دو حکما دیوار مدرسه های دیگر را رنگ میزده. یک دور کامل. صبح ظهر عصر شب صبح ظهر عصر شب صبح ظهر عصر شب، هیچ کس نمیتواند از دور باطلی که زمین ما را مجبور بدان ساخته فرار کند. ای کاش فقط همین بود، با چرخش زمین دور خورشید چه کنیم؟ بهار تابستان پاییز زمستان بهار تابستان پاییز زمستان بهار تابستان پاییز زمستان. اینها به کنار معلوم نیست کدام جزّ جگر زده ای ارث پدری راه شیری را خورده که او هم ولمان نمیکند دارد دور بقیه ی کهکشان ها تابمان میدهد! زرشک! حالا مابین این ماجرا بیا و از خر شیطان پیدا شو ول کن آن چرخ فلک را! نه، مثل اینکه همچین هم از چرخیدن بدت نمی آید!

از من کاری ساخته نیست. چه میتوانم بگویم به این موجود دو پا که با فراغ بال، دست در دست باد میچرخد و می چرخد و میچرخد و به ریش این دنیا ریشخند می زند؟ کاری نمیتوان کرد. من که به زرشکیّات روی آورده ام. خدا به شما رحم کند.

ای نام تو بهترین سرآغاز، بی نام تو نامه کی کنم باز

بسم الله.