فکر کردن اصولا چیز خوبی است. یعنی فکر که نباشد جان در عذاب است! بعبارت دقیق تر اگر فکر انسان سالم نباشد بدنش نیز سالم نخواهد بود. بیخود نیست که از قدیم الایّام گفته اند و گفته ایم که بدن سالم در فکر سالم است! 

چقدر لذت بخش است که با یک لیوان قهوه ی داغ (حالا اگر مقدور نبود، چای هم جواب میدهد)، رو در روی پنجره، کتاب خاطراتت را ورق بزنی و در حالی که تازه به قله ی جوانیت رسیده ای آهی جانسوز از نهاد به آسمان ببری که "هی روزگار" عجب زود گذشت آنچه نباید می گذشت. غرق در افکار می شوی. کودکی، نوجوانی و شاید اندکی از جوانی سپری شده ی خود را به یاد می آوری. از نوازش های مهربانانه ی مادر به نوزاد، از بی خود و بی جهت توجهات فراوان اهل حانه، از زمین خوردن ها و بلند شدن های بچه گانه، از عطر خیابان ها، از احوالپرسی با همسایه، از طی کردن پروسه ی دم کردن همین قهوه ی داغی که نوش جان میکنی و این جاست که کفگیر به ته دیگ خورده، خاطراتت ته می کشد. هر چه زندگی پر فراز و نشیبت را بالا و پایین میکنی همه چیز تکراری است. سنگ فرش پیاده رو را از در خانه تا مدرسه متر کرده ای و دیگر خلل و فرجی برای یادآوری نمانده است. قهوه هم تلخی خود را کم کم نشان می دهد. دستی به مو هایت میکشی، دور و برت را می پایی و عمق نگاهت را از سطح شیشه ی شفاف روبرویت به خیابان مقابل افزایش می دهی. مردمی که می آیند و می روند. مادری که متحیّرانه آکواریوم مملو از ماهی قرمز را می نگرد. دختری که دست در دست باد از خیابان گذر میکند، ماشین ها بوق میزنند و آن جوانک که به کنایه میگوید "برسانمتان"! از دور نوجوان بچه ای دست در دست پدر بزرگ عصا به دستش، می دود. بازار میوه فروشان چقدر داغ شده. سیب های قرمز چیده نشده سوا می شوند. جنب و جوشی برقرار است. بازار دست فروشان سکه شده. از دو طرف جمعیت دست خالی می آید و دست پر می رود. آن گوشه در بستنی فروشی زنی بستنی در دهان همسرش قرار میدهد و همسرش به تعجیل کارت بانکی مبارک را درمی آورد. جوانی خوش پوش مشتاقانه از پشت ویترین طلافروشی گردن بند ها را ورنداز می کند. و آن گوشه درختر بچه ای که با مادرش آمده لباس نو بخرد. هر کسی سرگرم کاری است. چقدر لبخند، چقدر چهره های گشوده، چقدر لذت. عید است. مردم آمده اند سفره هایشان را به هفت عدد سین سنجاق کنند و بروند. سبزه، سمنو، سماق، سیر، سنجد، آینه!

تا حرف از آینه می شود انعکاس چهره ات را در شیشه میبینی، آینه با "سین" شروع نمی شود. نگاهت ناگهان جلبِ ردِّ کهنه ی زخمِ بالای ابرویت می شود. لبخند زیرکانه ی نمکینی به لب نواخته، به سطح شیشه خیره گشته و به نجوای تازه ترین خاطره ای که از چند سال پیش به یادت آمده می پردازی. قهوه ی سردِ تلخ شده را هم تا ته سر می کشی.