گرما چیز خوبی است. یعنی امیدوارم باشد. هر کجا نیاز به اضافه کردن قیدی با بار معنایی مثبت داشته ایم، این گرما بوده که گوی سبقت را از دیگران ربوده است. گرمای محبت، گرمای دوستی، گرمای عشق و قس علی هذا! منتهی این تاخت و تاز تنها محدود به جغرافیای ادبیات می شود و تقریبا میتوان گفت هیچ ردی از عبورش از مرز های گفتار و نوشتار به احساس و رفتار در دسترس نمی باشد.

مردم دلشان قنج می رود برای سرما. حاضرند از سرما یخ بزنند ولی یک قطره عرق نکنند. فکر تَف (نه تُف) هم که به سرشان می افتد خود به خود دمای بدن، فشار خون و دیگر متعلقات یکایک کمرکش قله را بالا می کشند. حالا فرض کنید واقعا در گرما قرار بگیرند، چه قیامتی بشود. شاید همین است که ساکنین مناطق گرم و خشک را "خون گرم" خطاب میکنند! شما هم بودید دمای سرخرگان به مراتب از دمای جوشِ آب بالاتر می رفت. کاملا طبیعی است. میانگین 60 درجه دمای بیرون را به اضافه ی موتور چند سیلندری به نام قلب در نظر بگیری باید به همچین نتایجی برسی!

از این ها بگذریم چقدر سرما مظلوم واقع شده است. تمام کیف و کوکمان با آن است، ولی پای حرف که می شود ورق برمیگردد! ما از همان اولش هم اهل حرف نبودیم، فقط عمل می کردیم! اینطور که نمی شود! تا کجا خیانت؟ تا کجا فقط عمل؟ چرا به جای گرمای محبت نگوییم سرمای محبت؟ هم علایقمان را از جغرافیای رفتار و احساس وارد ادبیات نموده ایم، و هم می شود خیلی شیک و مجلسی تا زیر گلو خودمان را چکمه پیچ کنیم. اگر پالتوی بلندی هم بپوشیم که دیگر مردانه زنانه اش فرقی ندارد، آلاگارسون تر از این نداریم. آن وسط ممکن است چند قطره ای باران هم ببارد، یا شاید هم برف. آدم برفی هم اگر بسازیم نور علی نور است، می شود اوج تمنای بشریت، سیب درخت انگور!

این سیب خوردن دارد. آنچنان گرمایی را در وجودتان می دمد که پا فراتر از بشر نهاده عزم لذت های فرابشری میکنی. دیگر بشر بودن برایت بی معنا می شود. تبدیل می شوی به کسی که زنده است ولی زندگی نمی کند. حاضری جانت را بدهی که یک بار، فقط یک بار دیگر طعم نایاب آن گسِ ترش و شیرین را زیر دندانت حس کنی. صبح تا شبت می شود کند و کاو در بیابان های پر از برف محبت، تا شاید بیابی آن اوج تمنای بشریت را. انقدر میروی و نمی یابی تا غرق در خستگی، پشت به خورشید، به تخته سنگی تکیه می زنی. دست هایت را به هم میمالی و مابینشان "ها" می کنی! دکمه های پالتو ات را محکم کرده و دست به سینه به دور دست خیره می شوی. بی آنکه آدم برفیت را ساخته باشی! 

#شعریات